جدول جو
جدول جو

معنی درست کردن - جستجوی لغت در جدول جو

درست کردن
ساختن، آماده کردن، تربیت دادن
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
فرهنگ فارسی عمید
درست کردن
(سَ سَ / سِ سِ شُ دَ)
ساختن. مرمت کردن. (ناظم الاطباء). آماده کردن، ترتیب دادن. (ناظم الاطباء). مقرر داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تدوین کردن. تنظیم کردن:
یکی بانگ برزد بر او مرد است
که تو دفتر خویش کردی درست ؟
فردوسی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کش نیارست جست.
اسدی.
من بیست و اند کتاب جمع آوردم از آنک ختأنامه (خدای نامه) خوانند و درست کردم تا ملک به عرب افتادن. (مجمل التواریخ و القصص). ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روایت (کذا) دعوی کنند که از کتب قدیم بجهد بیرون آورده اند و درست کرده نبشتیم مختصر. (مجمل التواریخ والقصص). تسدید، راست و درست کردن. جدّ، درست و راست کردن کار. سم ّ، راست و درست کردن چیزی را. مجادّه، درست و تحقیق کردن چیزی را. (از منتهی الارب)، تصحیح. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب). اصلاح کردن. تصحیح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفع عیب کردن. بی نقص کردن:
گر این کین ز ایرج بده ست از نخست
منوچهر کرد آن بمردی درست.
فردوسی.
، آموختن. نیک آموختن. یاد گرفتن: قرائت خود را درست کردن، روان کردن: اغلب اوقات فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان سعدی).
- درست کردن حمد و سوره، تجوید آن را آموختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
او که الحمدرا نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست.
اوحدی.
دانی حساب گندم خود جو به جو ولی
الحمد را درست نکردی ز کودکی.
اوحدی.
- درست کردن قرآن، آموختن آن. علم تجوید فراگرفتن. تصحیح قرائت. تجوید قرائت. و در این بیت سعدی (در مدح رسول اکرم) لطفی خاص در استعمال این کلمه است:
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه هفت ملت بشست.
و شیخ اجل در این بیت از قرآن، سبق اراده کرده است چنانکه مولوی از سبق قرآن:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
، اثبات. (از دهار). اثبات کردن. ثابت کردن. بثبوت رسانیدن. محقق کردن. مبرهن کردن.مدلل کردن. مقرر ساختن. قبولاندن. محقق داشتن. مقرر داشتن:
سیاوخش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست.
فردوسی.
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر، کرد شاید درست.
فردوسی.
دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی ست و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. پس چون مسأله درست کرد طاهر گفت صدق ابویعقوب. (تاریخ سیستان).
گفت [بزرجمهر] نخست ثقه درست کردم که هرچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
به پوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست.
اسدی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کس نیارست جست.
اسدی.
که هر سخن به زبان در توان گرفت ولیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان.
قطران.
اگر کسیت بکار است کاین بیاموزد
درست کردی بر خویشتن که تو نکنی.
ناصرخسرو.
پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است. (رسالۀ پاسخ نامۀ ناصرخسرو). استخراج این نسب او [نسب افریدون] از کتب درست کرده اند. (فارسنامۀابن البلخی ص 11). درست کرده شد در این کتاب در مواضعی که علی (ع) از هر یک از صحابه بهتر است. (نقض الفضائح ص 135). در سرای عمید ابوالمعالی شیعی بر وی حجت الحاد به مواجهه درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). اول فتوی به خون ملاحده در خانه ایشان درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). ما خود بحمد اﷲ و منه درست کردیم که نسب نه از شرایط امامت است. (نقض الفضائح ص 22).
من با پسرش رنگ رزانیم هر دو تن
این قول را درست به داور همی کنم.
سوزنی.
درست کرد به قاضی که مر ورا پدرم
درود بر پدری باد کش تو فرزندی.
سوزنی.
نطق کواکب نه چون نطق انسان باشد چه نطق انسان به تجویف شش باشد... و ایشان را از این علت هیچ نباشد چه ما در علم هیئت درست کرده ایم که در میان افلاک تجویف نیستی. (یواقیت العلوم).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
، یقین کردن. تصدیق کردن. صحیح شمردن:
از ایرانیان هر که نزدیک تست
که کردی بدل راستی شان درست.
فردوسی.
، تحقیق. (از دهار).
- درست کردن سخن، تحقیق کردن آن. یقین کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرستاده را خواند و پرسید چست
از او کرد یکسر سخنها درست.
فردوسی.
، حق. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار)، شفا دادن. شفا بخشیدن. علاج کردن. چاره کردن. درمان کردن. خوب کردن. صحت بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم کردن. سلامت دادن. بهبود بخشیدن.تندرست کردن:
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر آن خیمه های ورا چاره جست.
عنصری.
اما برگ تر او [لبلاب] اندر شراب بپزند و بر جراحتها نهند درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ... ریش طبقۀ قرنیه را درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سخاش گاه سخاخستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون.
قطران.
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
نظامی.
، استوار کردن. محکم کردن. جزم کردن.
- عزم درست کردن، عزم جزم کردن. عزم محکم کردن. استوار کردن اراده: پس طاهر را معلوم که مردمان با او [با لیث] یکی شده اند و بیشتری از سپاه عزم درست کرد که برود از سیستان. (تاریخ سیستان).
- نیت درست کردن، جازم شدن بر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : محمد رسول فرستاد به مأمون ونامه کرد... مأمون اجابت نکرد. محمد نیت درست کرد بر خلع مأمون. (ترجمه طبری بلعمی).
، صاف کردن. (ناظم الاطباء). تقویم. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بند کردن و جلو گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درست کردن
مرمت کردن، ساختن
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
مخلوط کردن، آمیخته کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعوت کردن
تصویر دعوت کردن
کسی را به مهمانی خواندن، کسی را به جایی فراخواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدرت کردن
تصویر قدرت کردن
قدرت و توانایی نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریغ کردن
تصویر دریغ کردن
مضایقه کردن از دادن چیزی به کسی، خودداری از کمک کردن به کسی، دریغ داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درست کردار
تصویر درست کردار
درستکار، کسی که کارهایش از روی راستی و درستی باشد، امین، پاک دست، راست کار، صحیح العمل
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ دَ)
متبلور شدن. (یادداشت مؤلف).
- رست کردن شکر، متبلور شدن آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رست شدن و رس شدن شود.
، محکم کردن. (یادداشت مؤلف) :
سر خنب کردیم در حال رست
سر خود گرفتیم چالاک و چست.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 66)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ اُ دَ)
شفا دادن. شفا بخشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معالجه کردن. علاج کردن. درمان کردن:
از آن نوشدارو که در گنج تست
کجاخستگان را کند تندرست...
فردوسی.
رجوع به تندرست و تندرستی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ وَ دَ)
بهم فشردن دندانها. (ناظم الاطباء). چرستیدن. دندان قروچه کردن. رجوع به چرست و چرستیدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ)
:
واندر رضای او گه و بیگه بشعر زهد
مر خلق را پرست کنم علم وحکمتش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ تَ)
زبر کردن. خشن کردن. تخشین. (تاج المصادر بیهقی) : اًثفان، درشت کردن کار دست را. (تاج المصادر بیهقی)، کلان کردن. حجیم کردن. سطبرکردن. تغلیظ. (المصادر زوزنی)، سخت کردن. اًعناف. تعنیف، ناهموار کردن، چون زمین را. توعیر. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : اًقضاض، درشت کردن خوابگاه. (از منتهی الارب).
- دل کسی را بر دیگری تباه و درشت کردن، وی را نسبت به او بدبین کردن: آن کار بزرگ (ولیعهدی) با نام ما (مسعود) راست شد و پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را به مولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82)
لغت نامه دهخدا
(تُ اُ تُ خوا / خا شُ دَ)
درس خواندن. فراگرفتن. یاد گرفتن. آموختن. تتلمذ. تعلم. خواندن:
پندحجت را بخوان و درس کن زیرا که هست
چون قران از محکمی وز نیکوی و موجزی.
ناصرخسرو.
بغرض دوستی مکن که خواص
درس ’و التین’بی شره نکنند.
خاقانی.
’یکنزون الذهب’ نکردی درس
’یوم یحمی’ نخواندی از تفسیر.
خاقانی.
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهانداری.
خاقانی.
حرث، درس کردن قرآن. مدارسه، با کسی درس کردن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری
لغت نامه دهخدا
هبازیدن هماسیدن همالیدن انباز شدن شریک شدن: با پنج نفر شرکت می کرد و ماشینی خرید، همراهی کردن همکاری کردن: در این امر خیر همه باید شرکت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیست کردن
تصویر زیست کردن
زنده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غربت کردن
تصویر غربت کردن
به غربت رفتن جلای وطن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
وقت مناسب حاصل کردن یا فرصت نمی کنم سرم را بخارانم. ابدا وقت ندارم، از کار فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدرت کردن
تصویر قدرت کردن
قدرت نمودن نشان دادن قدرت و توانایی
فرهنگ لغت هوشیار
جنبیدن فرنافتن جنبیدن تکان خوردن، از جایی بجای دیگر رفتن نقل مکان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته کردن
تصویر دسته کردن
جمع و فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برات کردن
تصویر برات کردن
حواله کردن براتی بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی
فرهنگ لغت هوشیار
فراخواندن نیو دیدن خواندن (کسی را)، خواهش کردن کسی کردن بمهمانی یا محفلی و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی کردن
تصویر درزی کردن
خیاطی کردن خیاطت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست کردار
تصویر درست کردار
درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
آمیختن، مختلط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ممتد کردن طولانی کردن، چیزی را پهن کردن گستردن، شکنجه کردن بفلکه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رست کردن
تصویر رست کردن
متبلور شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرست کردن
تصویر پرست کردن
پرستنده کردن: (وندر رضای او گه و بیگه بشعر زهد مر خلق را پرست کنم علم و حکمتش) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمت کردن
تصویر مرمت کردن
ویناردن نو سازی کردن اصلاح کردن بنا و غیره تعمیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرکت کردن
تصویر شرکت کردن
هم انبازی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دعوت کردن
تصویر دعوت کردن
فرا خواندن
فرهنگ واژه فارسی سره